کد مطلب:274771 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:268

راهگشای کربلا
عالم با جلالت و دانای با ذكاوت، مجمع فضیلتها و والائی ها، فرد با صفای با وفا مولا علی رشتی كه خاكش پاك باد، مرا خبر داد. او دانشمندی نیكوكار و پروا پیشه ای گوشه گیر و دارای دانشهای گوناگون و بصیرت و نقادی بود، او از شاگردان سید بزرگوار استاد رانقدر (میرزا حسن شیرازی) - كه سایه اش مستدام باد- بود. چون در خواست اهل بلاد لار از نواحی فارس از نداشتن عالم جامع نافذ الحكم بالا گرفت، (استاد معظم میرزا حسن شیرازی) آن مرحوم را به آنجا فرستادند. و- در آنجا- با سعادت زیست و با ستایش مرد. من مدتها در سفر و حضر مصاحبش بودم و در اخلاق و فضائل بسان او كم دیدم. او گفت: یك باری كه از زیارت حضرت ابا عبدالله الحسین علیه السلام باز می گشتم، و از راه فرات رهسپار نجف اشرف بودم. هنگامی كه بر كشتی های كوچكی كه میان كربلا و طویرج كار می كردند، سوار شدم، دیدم افرادی كه سوار كشتی هستند جملگی از اهالی حله می باشند. - و از طویرج راه حله و نجف جدا می شود- دیدم آن



[ صفحه 207]



جماعت جز یك نفر جملگی مشغول لهو و لعب و شوخی شدند، اما او در كارهای آنها وارد نمی شد، و آثار افتادگی و وقار از او ظاهر بود، نه شوخی می كرد و نه می خندید، آن گروه روش او را رد می كردند، و بر او عیب می گرفتند، با این حال در خورد و خوراك و آشامیدنیها با ایشان شریك بود. از او بسیار تعجب كردم، ولی مجال- سوال نبود، تا این كه بجائی رسیدیم كه دیگر به خاطر كمی آب، كشتی قادر به پیشروی نبود، لذا صاحب كشتی ما را از كشتی پیاده كرد، در نتیجه در كنار رود راه را پیش گرفتیم. اتفاقا با آن شخص همراه شدم. پس از او راجع به علت كناره گیری او از دوستانش و بدگوئی آنان نسبت به او، پرسیدم. گفت: ایشان از خویشانم هستند كه از اهل سنت می باشند، و پدرم نیز از ایشان است، ولی مادرم اهل ایمان می باشد، من نیز در سلك آنان بودم، اما خدا به بركت حضرت حجت صاحب الزمان علیه السلام بر من بخاطر تشیع منت نهاد. از چگونگی ایمانش پرسیدم. گفت: نام من یاقوت است، و در كنار پل حله روغن می فروشم. پس در سالی به خاطر خریدن روغن از حله به اطراف و نواحی، نزد بادیه نشینان از اعراب بیرون رفتم. پس چند منزلی دور شدم تا آنچه خواستم، خریدم، و با گروهی از اهل حله بر گشتم. در یكی از منازل فرود آمدیم و خوابیدیم، چون بیدار شدم كسی را ندیدم. همه رفته بودند. و راه ما از صحرای بی آب و علفی بود كه درندگان بسیاری داشت، و نزدیكترین آبادی فرسنگها راه فاصله داشت.



[ صفحه 209]



پس برخاستم و بار را بر مركب خویش نهادم، و در عقب آنها به راه افتادم، ولی راه را گم كردم و حیران و سرگردان گردیدم، و از درندگان و تشنگی در - طول - روز ترسان شدم. پس از خلفا و مشایخ پناه خواستم، و از ایشان یاری درخواست نمودم، و آنان را در نزد خدا شفیع قرار دادم، و بسیار گریستم، اما از ایشان چیزی آشكار نشد. پیش خود گفتم: من از مادرم می شنیدم كه او می گفت: ما امام زنده ای داریم كه كینه اش ابا صالح است، او گم شدگان را به راه می رساند، و به فریاد درماندگان می رسد، و ناتوانان را یاری می نماید. پس با خدای متعال پیمان بستم كه اگر به او پناه جستم، و او مرا یاری نمود، به آئین مادرم در آیم. پس او را صدا كردم و بدو پناه جستم، ناگاه است كه رنگش مانند این بود- و به علفهای سبزی كه در كنار رود روئیده بود، اشاره كرد- آنگاه راه را به من نشان داد، و مرا فرمان داد كه به آئین مادرم در آیم. و كلماتی فرمود كه من فراموش كردم، و فرمود: بزودی به قریه ای می رسی كه اهل آنجا همگی شیعه هستند. گفت: پس گفتم: ای آقای من! شما همراه من تا آن قریه می آئید؟ پس سخنی فرمود كه معنایش این بود: - خیر چرا كه هزار نفر در جاهای گوناگون از من پناه خواسته اند، و باید ایشان را نجات دهم.



[ صفحه 211]



- این حاصل كلام آن جناب بود- سپس از من پنهان شد. من راه زیادی نرفتم كه به آن قریه رسیدم، در حالی كه آن قریه در مسافت دوری بود، و همراهان- من - یك روز بعد از من به آنجا رسیدند. چون وارد حله شدم، به خدمت آقای فقیهان سید مهدی قزوینی كه خاكش پاكیزه باد، رسیدم و داستان را برای او نقل كردم. او دانستنی ها دینم را به من آموخت. از او درباره كاری پرسیدم كه به وسیله آن بتوانم دیگر بار شرفیاب دیدار حضرتش علیه السلام گردم. پس فرمود: حضرت ابا عبدالله الحسین علیه السلام را چهل شب جمعه زیارت كن. گفت: من مشغول شدم، و از حله شبهای جمعه برای زیارت به آنجا می رفتم، تا آن كه یك (شب) باقی مانده بود، روز پنجشنبه بود كه از حله بر كربلا رفتم. چون به دروازه شهر رسیدم، دیدم كمك كاران ظالمان در نهایت سختی از واردین مطالبه تذكره می كنند، و من نه تذكره داشتم و نه پول آنرا. پس حیران شدم، و مردم جلو دروازه مزاحم یكدیگر بودند. چند بار خواستم خود را مخفی كرده و از میان ایشان بگذرم، اما میسر نشد. در این حال صاحب خود حضرت صاحب الامر علیه السلام را دیدم كه در قیافه طلاب عجم، عمامه سفیدی بر سر دارد، و داخل شهر است. چون آن جناب را دیدم، از ایشان یاری خواستم، پس از شهر بیرون آمدند، و دست مرا گرفتند و داخل دروازه نمودند، و كسی مرا ندید. چون داخل شدم، دیگر آن جناب را ندیدم و حیران باقی ماندم. و برخی لطائف این واقعه از خاطرم رفته است. [جنه الماوی، محدث نوری: داستان چهل و هفتم]



[ صفحه 213]